جوانی

 

 

 

سحر گه به راهی یکی پیر دیدم

سوی خاک خم گشته از نا توانی

بگفتم چه گم کرده ای اندرین ره

بگفتا جوانی . جوانی  . جوانی

شکر پایان

 

 

 

      دوست بسیار عزیزی داشتم

که در روزهای پایان عمر خود  و به مناسبتی

در مقدمه یکی از صحبتهایش  از  قطعه شعر ذیل  استفاده کرده بود .

 

شکر خدای که هر چه طلب کردم از خدای

بر منتهای همت خود کامران شدم

 

و من دیگر هیچ صحبتی از او را به خاطر ندارم  

 او کجا و من کجا ....

کجا به دنبال او بگردم

قدر بندگی

 

 

بزرگی می فرمود :

 

دوستان ........  باید قدر بندگی خود را بدانیم .

اگر باور کردیم که بنده ایم مانند اولیای خداوند مطیع او هستیم .

عبد می داند که انچه که خداو.ند برای او تعیین کرده  ُ برای او مناسب است .

 

می گویند شخصی برده ای را در اختیار گرفت و به او گفت :

نام تو چیست ؟

گفت : هر چه تو بنامی

چه می خوری ؟

گفت : هر چه تو بخورانی

چه می پوشی ؟

گفت : هر چه تو بپو شانی

 

دوستان ......... در ارتباط با خداوند حد اقل باید مانند برده ای در مقابل صاحبش باشیم .

به خود می گویم

 

 به خود می گویم

بزرگی  به این مضمون می فرمود :

 

 ؛ تمام عرصه عالم تحت بارش رحمت الهی می باشد

 و

نقطه ای در کل عالم آفرینش نیست که از این دریای رحمت محروم باشد .

    باید

 پیاله های جذب و کسب رحمت الهی را درست نگهداریم .؛ 

 

 باید پیاله های وارونه خود را درست نگهداریم .................................

مانند کودکی بازیگوش هستیم که از پیرامون خود اطلاعی ندارد  و  با  غفلت خود  را  با  اموری دیگر و دنیایی سرگرم می کند .

  غافل هستیم  در اعمال خود و کسب رضای او ..............   از  کسب  لحظه لحظه باران رحمت الهی که منجر به  تعالی انسان و باز شدن دربهای بیشتری از رحمت بی کران  الهی  و  ....................  کسب جوار  او  می گردد .

در روز قیامت و زمانی که درک می کنیم جایگاهی را که در آن قرار می گیریم و می بینیم جایگاه و منزلتی را که از دست داده ایم ...................... چنان موجب شگفتیمان می شود  که گفته می شود  عده ای از شدت حسرت تا سر آرنج خود را می جوند .....................  ولی متوجه نمی شوند .

چه زود می گذرد  و  وعده خداوند تحقق خواهد یافت .... به لحظه ای خواهد رسید .

 

 

 

 

میان خون باید رفت

 

 

 

 

 

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه درنه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

شبنم عشق

 

 

 

 

 

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون نشتر عشق در رگ روح زدند

یک قطره خون چکید و نامش دل شد

صحرای دلم

 

 

 

 

 

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز

جز محنت و درد تو نجوید هرگز

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی در آن نروید هرگز